نام کامل او ارنِست میلر هِمینگوی (زاده ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ درگذشت ۲ ژوئیه ۱۹۶۱) از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریکا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. او از پایهگذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود.
قدرت بیان و زبردستی همینگوی در توصیف شخصیتهای داستانی به گونه ای بود که او را پدر ادبیات مدرن لقب دادهاند.
زندگی خصوصی همینگوی
در سال ۱۹۲۱ با هدلی ریچاردسون اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد. آنها با هم ازدواج کردند و بنا بر توصیه شروود اندرسن برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند.
در سال ۱۹۲۶ ارنست همینگوی با پائولین ماریا فایفر ثروتمند دیدار کرد و این آشنایی ازدواج اول او را به جدایی کشاند. ارنست و پائولین در سال ۱۹۲۷ با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو پسر شدند. پاتریک در سال ۱۹۲۸ و گرگوری در سال ۱۹۳۱ به دنیا آمد. او در همان دوران زندگیاش با پائولین خانهای در شهر کی وست فلوریدا خرید.
در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ همینگوی عاشق زنی روزنامهنگار و نویسنده به نام مارتا گلهورن شد و در سال ۱۹۴۰ با او ازدواج کرد. ارنست، «فینکا ویخییا» (Finca Vigía) را در کوبا خرید. در سال ۱۹۴۴ با ماری ولش ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد، از مارتا در سال ۱۹۴۵ جدا شد و در ۱۹۴۶ با ماری ازدواج کرد.
همینگوی یکی از نویسندگانی بود که به دلیل سفرهایی که کرده و کتابهایی که نوشته منبع الهام مهمی برای صنعت گردشگری و گردشگران است. او در کتاب «پاریس جشن بیکران» طوری این شهر را توصیف میکند که خواننده برای دیدن این شهر و قدم زدن در آن بیطاقت میشود. همینگوی یک نویسندهی همیشه مسافر بود. آثار بزرگش را در جایی دور از خانه و زادگاهش خلق کرد و پا به هرجایی میگذاشت اثر حضورش ماندگار شد. چنانکه شصت سال پس از مرگش گردشگران همچنان سراغ او و رد پایش را در شهرهای دور و نزدیک میگیرند و حالا صاحب موزههای بسیاری است که زمانی اقامتگاه و خانهاش بودند.
اوک پارک، ایلینوی، ایالات متحده
ارنست همینگوی در جولای سال ۱۸۹۹، در طبقهی دوم خانهای به سبک خانههای دوران ملکه آن، در خیابان ۳۳۹ اوک پارک شمالی به دنیا آمد. در واقع از همان ابتدا، آرزوی گریز از چمنهای وسیع و فکرهای بسته حومهی شیکاگوی غربی را در سر داشت و اغلب پدرش را در سفرهای طولانی برای شکار همراهی میکرد. در شانزده سالگی، اولین داستان کوتاهش در مجلهی ادبی دبیرستان چاپ شد.
پاریس، فرانسه
همینگوی و همسر اولش، هدلی ریچاردسون، بعد از مراسم ازدواجشان در بندر هورتون در ایالت میشیگان به پاریس رفتند، جایی که همینگوی تا میتوانست مینوشت. از همین جا بود که رابطهی دوستانهاش را با دیگر نویسندگان نسل گمشده آغاز کرد. در «یک کافهی خوب در میدان سن میشل»، همینگوی روند «پیوند زدن» خودش را به میشیگان توصیف میکند در حالی که در ساحل جنوبی رود سن مستقر بود و تند تند و بد خط مینوشت: «من پایان پاییز را که از میان پسربچگی، نوجوانی و آغاز جوانی میگذشت، دیدهام و میدانم میشود دربارهاش در یک جا بهتر از جاهای دیگری نوشت.»
پامپلونا، اسپانیا
همینگوی بین سالهای ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۷ هر سال از پامپلونا دیدن میکرد و سفرش را طوری برنامهریزی میکرد تا با سان فرمین، فستیوال معروف و خونین گاوبازی این شهر همزمان باشد. این شهر همچنین فرصتهای زیادی را برای ماچوهای عجیب و غریب که نویسنده علاقهی زیادی به آنها داشت فراهم میکرد. مثل وارد شدن به میدان گاوبازی آماتور به دفعات متعدد برای گلاویز شدن با گاوها.
مادرید، اسپانیا
همینگوی به عنوان خبرنگار جنگ، بخشهایی از سال ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ را برای پوشش اخبار جنگ داخلی اسپانیا در مادرید و اطراف آن گذراند و بعدها از تجربیاتش در این مدت در کتاب زنگها برای که به صدا درمیآیند استفاده کرد. او در دههی پنجاه به مادرید بازگشت تا مسابقات گاوبازی را تماشا کند و و در رستورانها و کافههای مادرید تا میتواند بخورد و بیاشامد؛ جاهایی مثل ال کایخون و سروسریا آلمانا. مادرید جایگاه ممتاز و نادری در دنیای همینگوی داشت. در کتاب مرگ در بعد از ظهر نوشته: «مادرید اسپانیاییترینِ شهرهاست و بهترین شهر برای زندگی.»
هاوانا، کوبا
در سال ۱۹۳۹، همینگوی با همسر سومش مارتا گلهورن، خبرنگار جنگ، به کوبا رفت و ۲۲ سال در آنجا ماند. (او در کوبا بیشتر از هرجای دیگری زندگی کرده) درخانهای در وسط یک مزرعه به اسم فینکا ویجیا، روی تپهای مشرف به هاوانا زندگی میکرد (که حالا تبدیل به موزه شده). در این خانه بود که بخش زیادی از کتاب زنگها برای که به صدا درمیآیند و پیرمرد و دریا را نوشت و در همین خانه بود که خبردار شد جایزهی نوبل ادبیات را در سال ۱۹۵۴ از آن خود کرده. «این جایزه متعلق به کوباست، چون کار من در کوبا آفریده شد و شکل گرفت.
کیوست، فلوریدا
شاید به عنوان تجاریترین پاتوق همینگوی، کیوست دارد تبدیل به پاپالند (پاپا یکی از القاب همینگوی بود و پاپالند به معنی سرزمین پاپا است) میشود که با مسابقهی سالانهی «همزاد همینگوی» وخانهی سابقش که حالا تبدیل به موزه شده، و به خاطر یک دوجین از گربههای شش انگشتیاش معروف است (همه از نوادگان گربهی خانگی محبوب همینگوی به اسم سفیدبرفی). با اینکه همینگوی از سال ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۹ صاحب این خانه بود، وقت کمی را در این خانه میگذراند و از آن بیشتر به عنوان نقطهی شروع گشتهای شکار نیزهماهی استفاده میکرد. بخشی از وقایع رمان داشتن و نداشتن، دربارهی قاچاقچی به اسم هری مورگان در کیوست میگذرد.
کچام، آیداهو، ایالات متحده
همینگوی دوست داشت در پاییز به کچام سر بزند، وقتی برگهای کاتنوود رو به زردی گذاشته بودند و هوا کمکم سرد و خشک میشد. این چیزها تأثیر بسزایی در نوشتههایش داشت.
در طول اولین اقامتش در سپتامبر ۱۹۳۹، اصلاحات نهایی را بر زنگها برای که به صدا درمیآیند اعمال کرد و در سال ۱۹۷۴ بازگشت تا روی جزایر در طوفان کار کند. در طول دو سال آخر اقامتش در کچام، گاه و بیگاه روی شرح حالش کار میکرد: پاریس جشن بیکران؛ با این حال هیچ وقت آن را تمام نکرد. همینگوی روز دوم جولای سال ۱۹۶۱ در نزدیکی خانهاش در سان ولی خودکشی کرد.